بیشتر اصلاحطلبان حاضر در مناصب اجرایی، فرصتطلبی و مصلحتگرایی میکنند
من فکر میکنم تنها راه نجات کشور گفتمانهای رفورمیستی تدریجی و عمیق است. اما معنای آن این نیست که اصلاحطلبی را به فرایندههای نیل به قدرت، لابیگری، معاملهگری و… فرو بکاهیم و به صورت بنیادی و عمیق چشممان را بر روی اصلاح ساختارهای کشور ببندیم. معتقدم خط باریکی بین تداوم و استمرار اصلاحطلبی و مصلحتگرایی وجود دارد. چیزی که این روزها بیشتر در میان اصلاحطلبان حاظر در مناصب اجرایی میبینم نه اصلاحطلبی بلکه مصلحتگرایی و فرصتطلبی است. اما اصلاحات تا زمانی کاربرد دارد و صدایش شنیده میشود که سیلاب برنخواسته باشد. هرگاه سیلاب برخواست هیچ صدایی شنیده نخواهد شد.
ین گفتوگوی دو همشهری است. «فرشاد قربانپور» که زحمت این مصاحبه را داشته،خود نیز از گیلهمردان است.
فیاض زاهد متولد ۱۳۴۳ است و امروز او را به عنوان یک چهره اصلاحطلب میشناسند. هر چند که سابقه حضور در سپاه و جبهه هم داشته باشد. او تاریخ خوانده و همکنون استاد دانشگاه است. فلسفه تاریخ، تاریخ اروپا و تاریخ ایران تدریس میکند و بیشتر برای دانشجویان دوره دکتری. با او درباره خودش به گفتوگو پرداختیم. گفتوگویی که به کودکی و جوانی و کنشگریاش به عنوان یک چهره اصلاحطلب مربوط میشد و اینکه اصولا به چه چیزی میاندیشد. آنچه در ادامه میآید مشروح این گفتوگو است.
***
- این روزها بیشتر به چه چیزی فکر میکنید؟
حماقت.
- حماقت؟ برای چه؟ حماقت چه کسی و چه حماقتی؟
خودم.
- کمی بیشتر توضیح دهید؟
چند ماه پیش مراسم افطاری بنیاد باران بود. وقتی به سوی محل میهمانی میرفتم به یکی از دوستان برخوردم که همین پرسش را از من پرسید. گویی که در آن زمان به گونهای در خودم فرو رفته بودم که همین مساله انگیزهای شد تا دوستم بپرسد به چه چیزی فکر میکنم. من هم در پاسخ گفتم که به حماقت فکر میکنم. و ادامه دادم احساس میکنم عمرم و آرمانهایم به کلی به فنا رفتهاند. پرسید چرا؟
- این پرسش من هم هست؟ چرا؟
برای اینکه سالهای گذشته ما حرفهایی بیان میکردیم و با دوستان همفکر بحثهایی داشتیم. اما این روزها برخلاف آنچه میگفتیم و پیشبینی میکردیم مشاهده میکنیم که چگونه مسوولیتها به آسانی جابجا میشوند. در آن روز همه این رویدادها به سرعت از ذهنم رد شد. به سالهای ۵۴ و ۵۵ رفتم. در آن زمان استعدادهایی در خودم میشناختم. مثل یک ماشین شش سلیندر بودم. اما امروز تصور میکنم تنها با یک نیمه سیلندر کار میکنم. در آن زمان انرژی داشتم تا برای کشورم کارهایی بکنم که یا به دلیل اشتباهات خودم و یا سوءتفاهمهایی که ایجاد شد همه آن انرژی هرز رفتند. در نتیجه این روزها فکر میکنم اگر به گذشته برگردم شاید به گونه دیگری زندگی میکردم. این حس قطعی من نیست. اما احساس میکنم خیلی جاها سرمان کلاه رفته است. در واقع شاید بسیاری از هم نسلان من با چنین افکاری روبرو شوند. وقتی به سنی که من دارم، میرسید و فرزندانتان بزرگ میشوند، آنوقت توقعاتی دارند که توانایی پاسخ گفتن به آنها را ندارید. از سویی آرمانهایی را دنبال میکردید که امروزه متوجه میشوید که بخش اعظم آنها قابل تحقق نیست. گاهی وسوسهای سراغت میآید. مثل همان حماقت. این روزا در این حس و حالم.
- در زندگی چه کاری انجام دادید که اکنون پشیمان هستید؟
یکی از کارهایی که اگر به عقب برگردم انجام نمیدهم، بسیار خصوصی است. اما هر کار دیگری که انجام دادم اگر امروز دوباره به عقب برگردم و به همان زمان خودش برگردم، دوباره انجام میدهم. در واقع هر کاری که انجام دادم با ایدئولوژی و یا منطق زمان خودش سازگاری داشت و من هم به انجام آن با صداقت تن دادم. برای نمونه من هیچوقت ریاکار نبودم و اگر به عقب برگردم ریاکاری پیشه نمیکنم. اما یک کار دیگر هست که اگر به عقب برگردم انجام نمیدهم و آن اینکه دیگر هر چیزی را صددرصد باور نمیکنم. یعنی میزان باورپذیریام را کاهش میدهم. کمتر مسائل را باور میکنم.
- یعنی میزان دلسپاری تان را به مسائل کاهش میدادید؟
بله. شاید.
- دغدغه این روزهای شما چیست؟
در حال تفکر راجع به شخصیتهایی هستم که آنها را خلق کردهام.
- یعنی چه؟
شاید جالب باشد که بدانی من در حال نوشتن رمانی هستم.
- چه جالب! چطور شد که به سمت رمان رفتید؟
روزی با پیمان خدادوست که دوست هردوی ماست از رشت به تهران میآمدیم. نزدیک کوهین بودیم که در خلال حرفهایش از من پرسید که چرا رمان نمینویسم. آن روز من خندهام گرفت. اما آن حرف تاثیرش را روی من گذاشته بود. بعد از وقایع سال ۸۸ که نوشتن در روزنامهها هم با مشکلاتی روبرو شد به سمت نوشتن رمان رفتم و سعی کردم به گونهای بنویسم که به نوعی تصویرسازی باشد. از این رو رمان را شروع کردم. این روزها درگیر قهرمانهای آن رمان هستم. نوشتن یک حرف است اما رمان نوشتن حرف دیگری. دنیای دیگری است رمان نوشتن.
- در رمان شما انقلاب هم میشود؟
داستان رمان به همنسلان من برمیگردد. از این رو طبیعی است که در آن انقلاب هم باشد. این روزها به محض خلاصی از کار و سیاست به افسانه و هوشنگ و افشین و… فکر میکنم. فکر میکنم که با آنها چه کنم.
- شما خودتان را فرزند انقلاب میدانید؟
اگر فرزند انقلاب بودن به این مفهوم باشد که انقلاب به من هویتی داده است بله باید بگویم من فرزند انقلابم.
- خورده شدید؟
برای حضور در انتخابات ثبت نام کرده بودم و برای دریافت پاسخ شورای نگهبان میرفتم که نامه رد صلاحیت را به من دادند. از پلهها پایین میآمدم که دوستی زنگ زد و پرسید نتیجه چه شده؟ من هم پاسخ دادم پایان یک انقلابی. و این یادداشتی شد برای روزنامه شرق. از این رو باید بگویم که هر چیزی به عنوان انقلاب و کنشهای انقلابی در من به پایان رسیده است. بعدها همین مساله دستمایه نوشتن کتاب دولت و انقلاب شد.
- فیاض زاهد از کجا عوض شد؟
عوض شدن را قبول ندارم. من همان فیاض زاهد قبلی هستم. همان که در نوجوانی در شهر لشت نشا(از شهرهای گیلان) بود و جوانیام در رشت گذشت. البته مدتی که در «لشت نشا» بودم خیلی روی من تاثیر گذاشت. تو خوب میدانی «لشت نشا» کجاست. آنجا جایی است که حتی اگر از یک لولهکش بپرسی ماتریالیسم دیالکتیک یعنی چه؟ او برایت چند دقیقه درباره همین موضوع حرف میزند.من این را در کلاس دانشگاه مطرح کردم و البته دانشجویان به سختی باور میکردند. اما واقعیت همین است. بگذریم… من هنوز همان دغدغهها را دارم. از تعلقم به آزادی هیچ کاسته نشده است، همینطور به عدالت.
- من عوض شدن در نگاه ایدیولوژیکتان منظورم بودم.
نگاه ایدئولوژیک من طی چند حادثه تغییر کرد. اولین حادثه تحصیل در رشته تاریخ بود.
- چه سالی بود؟
سالهای ۶۶ و ۶۷ در دانشگاه اصفهان. البته جنگ بود و پس از خاتمه جنگ دوباره رفتم و درسم را ادامه دادم.
- چه اتفاقی افتاد؟
آشنایی با دکتر مهدی کیوان. دکتر مهدی کیوان نقطه عطف زندگی من بود. از این رو باید بگویم اول از همه رشته تاریخ روی من تاثیر گذاشت پس از آن دکتر مهدی کیوان و سپس تحلیل شرایط اجتماعی جامعه ایران پس از جنگ بود و چهارمی آشنایی و ازدواج با عفت خانم(همسر) بود.
- رد صلاحیت شدن توسط شورای نگهبان چندمین اتفاق بود؟
نه نبود. برای اینکه من یک بچه مذهبی کتابخوان بودم. با این شرایط وارد دانشگاه شدم آن هم در رشته تاریخ. اینجا بود که متوجه شدم توالی حوادث بسیار به هم شبیه است. برای نمونه یک روز استاد به کلاس آمد و پرسید کدامیک از شما «کلیدر» محمود دولتآبادی را خوانده است؟ تنها یک خانم دستش را برد بالا. هیچ دانشجوی دیگری آن را نخوانده بود. استاد گفت شما شایسته دریافت لیسانس تاریخ نیستید. به همین جهت پیش از شروع تعطیلات نوروز به کتابخانه دانشگاه رفتم و دوره ۱۰ جلدی آن را امانت گرفتم. البته کل ۱۰جلد را یکباره نمیدادند اما من چون از انجمن اسلامی بودم در اختیارم گذاشتند و با خودم بردم رشت. هر شب یک جلد را تا صبح خواندم.
- چه سالی است؟
سال ۶۸.
- بطور کلی از چه زمانی شروع به مطالعه کردید؟
از کودکی. در «لشت نشا» یک کتابخانه بود متعلق به کانون پرورش فکری نوجوانان. ما پنج نفر تصمیم گرفتیم که تمام کتابهای آنجا را بخوانیم و خواندیم. مسوول آن کتابخانه خانم شرفی بود و میتواند شهادت بدهد.
- با چنین زمینهای رفتید به سمت مذهبی شدن؟
بله. من حتی پیانو میزدم. به خاطر مسائل اسلامی پیانو را رها کردم. از این رو در دانشگاه، دانشجویان با کسی روبرو میشدند که بسیاری از کتابهایی که دانشجویان چپ و راست بدان اشاره میکردند را پیش از این خوانده بود. استاد معارف دانشگاه حتی دورهای پیانیست هم بود. این برای دانشجویان جذابیت داشت. این را هم اضافه کنم که دو چیز همیشه با من بود و هست یکی کتاب و یکی هم توپ فوتبال.
- شما هنوز آرمانگرا هستید؟
متاسفانه بله. علیرغم تمام پزهایی که درباره منطقی شدن میدهیم و… اما جهانی را تصور میکنیم که تحقق آن بسیار بعید است.
- از دید شما آرمانگرا بودن خوب نیست؟
آرمانگرا بودن به نظر من تباهکننده است.
- به نظر شما دوره آرمانگرایی به پایان رسیده است؟
گاهی شوخی میکنم و میگویم ما فسیل هستیم. آرمانگرایی یک نوع نوستالژی است. امروز من میگوییم که باید منطقی بود. اما باز هم در عمل منطقی نیستیم. از خودم میپرسم که چرا با همه بیمهریها هنوز در ایران ماندم و هنوز در دانشگاه آزاد تدریس میکنم؟ به خودم پاسخ میدهم که، نه من توان بیرون از ایران ماندن را ندارم. من توانایی ترک رشت برای بیش از دو هفته را ندارم. لذا اگر آرمانگرایی را زنجیری بدانیم که به پای من بسته شده که حتما باید به رشت بروم بله هست و در عین حال چیز بسیار مزخرفی است. اما از سویی اگر آرمانگرایی این است که من هنوز نسبت به رنج مردم و به ویژه مردم کشورم حساسیت دارم باید بگویم از این جهت باارزش است. لذا هر چه که روشنفکران و نویسندههای این مملکت بگویند که آرمانگرایی دغدغه ما نیست به نظر من در حال گول زدن خودشان هستند. تصور میکنم ما بازتاب سخن سیسرو هستیم که میگوید شخصیت هر کسی را در کودکی ایجاد میکنند و این مانند کار سنگتراشی است که روی سنگ نقش ایجاد میکند.
- آن شخصیت اصلی که در کودکی در سنگ شما حجاری کردند راست است یا چپ؟
من در جوانی چپ بودم. در میانسالی راست شدم. یعنی لیبرال شدم. یعنی به این حقیقت پی بردم که در جوامعی که با فقدان آزادی مواجه هستند امکان ندارد به عدالت برسند و این تفاوت عمدهای بود که با دوستانم دارم. چرا که بسیاری از دوستان من سوسیالیست هستند. شاید یکی از دلایلی که اینگونه شدم این است که من هیچگاه دغدغه نان و پنیر نداشتم. از این رو تصور من این بود که اگر آزادی داشته باشیم میتوانیم با آزادی از عدالت هم دفاع کنیم.
- و از همین مسیر به اصلاحطلبی رسیدید. این دقیقا در چه مقطعی بود؟
انقلابها و اعتراضها همیشه ناشی از نابرابریهایی است که ابتدا در حوزه اقتصاد و سپس در حوزه سیاست بروز مییابد و از همین مسیر بوجود میآید. من در جوانی در شهرستان بودم. در رشت و اطرافش این بیعدالتی و بیتفاوتی نسبت به حاشیهها را توسط دولت قبل از انقلاب میدیدم. بیعدالتی به شدت وجود داشت. در آن زمان گفتمان رایج هم چپ بود. آنچه حضرت امام هم بیان میکرد در همین چارچوب بود. یعنی مسایلی همچون مستضعفین، مبارزه با امپریالیسم، سلطهطلبی و چنین مسایلی مطرح بود. بعدها وقتی سالها از آن گفتمان فاصله گرفتیم من به این نتیجه رسیدم که شاهکلید توسعه جوامع و نیل آنها به توسعه، آزادی است. در جامعه بدون آزادی حتی دینداری هم امکانپذیر نیست و عدالت هم تحقق نخواهد پذیرفت. از این رو به عنوان یک بچه مسلمان وابسته به گفتمان چپ اسلامی آرام آرام به این نتیجه رسیدم که این گفتمان کفایت و ظرفیت لازم را برای پاسخگویی ندارد. اوج این اندیشه منجر به نوشتن کتاب دولت و انقلاب توسط من شد که در اینجا میشود آن تغییر فاز را ملاحظه کرد.
- چه سالی بود؟
اندیشههای اولیه آن از سالهای ۷۲ در ذهن من شکل گرفت. اما در دهه هشتاد چاپ شد.
- ازچه زمانی دیگر به عنوان اصلاحطلب خود را مطرح کردید؟ به نظر خودتان اولین کنشی که در این راستا انجام دادید چه بود؟
فکر کنم سال ۷۳ بود در دانشگاه. جملهای گفتم که موجب دردسر من شد. اما چیزی بود که انجام دادم و نماد عینی هم پیدا کرد. در این سال بود که با شعار «مرگ» مخالفت کردم. این حرفم تیتر کیهان شد و مشکلاتی در تدریس من ایجاد کردند. گفته بودم خدا کند مرگ هیچ کشوری فرا نرسد. چون برای نمونه با مرگ آمریکا مطالعات بسیاری در حوزه فضا و علم و… نابود میشود. در آنجا همچنین گفتم زمان گفتوگوی چادریها با غیرچادریها و ریشدارها با بیریشها و حزبالهیها با غیر حزبالهیها فرارسیده است. من این نظرات را در آن سالها طرح کردم. کلاسهای من ۳۰ دانشجو داشت اما ۱۵۰ میهمان میآمد. از اینجا آن نقطه عطف ایجاد شد.
- چقدر گمان میکنید که اصلاحطلبی که امروز در کشور ما وجود دارد میتواند راهگشای آینده ما باشد؟
من فکر میکنم تنها راه نجات کشور گفتمانهای رفورمیستی تدریجی و عمیق است. اما معنای آن این نیست که اصلاحطلبی را به فرایندههای نیل به قدرت، لابیگری، معاملهگری و… فرو بکاهیم و به صورت بنیادی و عمیق چشممان را بر روی اصلاح ساختارهای کشور ببندیم. معتقدم خط باریکی بین تداوم و استمرار اصلاحطلبی و مصلحتگرایی وجود دارد. چیزی که این روزها بیشتر در میان اصلاحطلبان حاظر در مناصب اجرایی میبینم نه اصلاحطلبی بلکه مصلحتگرایی و فرصتطلبی است. اما اصلاحات تا زمانی کاربرد دارد و صدایش شنیده میشود که سیلاب برنخواسته باشد. هرگاه سیلاب برخواست هیچ صدایی شنیده نخواهد شد.
- انتقاد شما به اصلاحطلبی هم از همین جنبه است؟
بله و جنبه های دیگر.
- برای خاتمی در این مسیر چه نقشی قایل هستید؟
من نگرانم که روزی برسید که صدای آقای خاتمی هم شنیده نشود. ما میتوانستیم مشکلاتمان را به خوبی و بین خودمان به راحتی حل کنیم ولی این امکان امروز در معرض خطر جدی قرار دارد.
- شما سابقه جبهه دارید. روز اولی که اعزام شدید یادتان هست؟
سال ۶۰ در عملیات فتحالمبین بسیاری از دوستان من شهید شدند. من خیلی دوست داشتم به جبهه بروم. بسیار گریه کردم. اما فرمانده ما اجازه نداد.
- فرمانده کجا؟
فرمانده سپاه.
- در رشت؟
نه من در سپاه انزلی بودم.
- اما بعد از فتحالمبین رفتید؟
بعد برای عملیات آزادی خرمشهر بود که عازم جبهه شدیم. اواخر فروردین سال ۶۱ بود که رفتیم. نمیدانستم چگونه به پدرم بگویم. بزرگترین ویژگی پدرم غرورش است. وقتی به مادرم گفتم او هم نمیدانست چگونه باید به پدرم بگوید که من به جبهه اعزام میشوم. سرانجام پدر یکی از دوستانم که او هم با من به جبهه میآمد همان شب به خانه ما آمده و موضوع را به پدرم گفت. پدرم هیچ واکنشی نشان نداد. اما فردا در قرارگاه سپاه وقتی قرار شد سوار مینیبوس شویم پدرم را در میان جمعیت دیدم. پدرم به داخل مینیبوس آمد و مرا بغل کرده و گریه کرد. با این کارش خیلی اذیتم کرد.
- شما چه زمانی وارد سپاه شده بودید؟
۲۶ خرداد ۵۹ بود که من وارد سپاه شدم.
- بر اساس تصمیم خودتان بود؟
بله حدود هفده ساله بودم که وصیتنامه نوشتم و رفتم.
- شما متولد چه سالی هستید؟
متولد چهارم اردیبهشت سال ۴۳ هستم. اما در شناسنامه سال ۴۱ نوشته است. چون دو سال سنم را زیاد کردم تا بتوانم به جبهه بروم.
- پس از اعزام به کدام منطقه رفتید؟
از انزلی به اهواز رفتیم. ابتدا در ساختمانی که قبلا دانشگاه بود مستقر شدیم. سپس ما را به جایی بردند به اسم «محمد خشن» که نزدیک سوسنگرد است. ورود ما به آنجا با گلوله باران منطقه توسط خمپاره بود. بعد در سنگرها مستقر شدیم. امکانات نبود. اما چیزی که وجود داشت و هنوز یادم هست این بود که ما بسیار همدیگر را دوست داشتیم.
- در آنجا چه میکردید؟
از برنامههای ما این بود که نماز جماعت بخوانیم. هر روز اسلحه را پاک کنیم. نگهبانی بدهیم. دعای توسل بخوانیم هر شب. گاهی هم برای شناسایی میرفتیم. به مرور متوجه شدیم که صدای انفجارهایی که از بمباران عراقیها میآید چیست. مثلا این خمسه خمسه است. این یکی ۱۲۰ است و… و آرام آرام آماده عملیات بیتالمقدس شدیم.
- زخمی هم شدید؟
۲۶ اردیبهشت سال ۶۱ منطقه کوشک بود که تازه آزاد کرده بودیم. ما اطلاعات زیادی درباره جنگ نمیدانستیم. از این رو پس از خاتمه آزاد سازی من و یکی از دوستانم به آن سوی خاکریز و سمت عراقیها رفتیم. آنها تازه عقبنشینی کرده بودند. ما رفتیم مقداری نان و عسل و پنیر و دیگر مواد خوراکی را که از آنها مانده بود جمع کرده و روی پتو ریختیم. یک سر پتو را من گرفتم و سر دیگرش را دوستم. هنگام برگشتن در بالای خاکریز، یک خمپاره ۶۰ دقیقا خورد وسط پتو. خمپاره ۶۰ صدا نداشت و ما اصلا متوجه آمدنش نشده بودیم. بعد که به خودمان آمدیم دیدم دوستم شبیه عمو نوروز شده یعنی کاملا سیاه شده بود. ما ریش هم داشتیم. در این حال وقتی چشمش را باز کرد خیلی خندهدار شده بود. این اولین بار بود که مجروح شدم. رفاقتها اینگونه بود. فیلم نجات سرباز رایان را دیدهای؟ آن ۲۶ دقیقه اول یادت هست؟ همین فیلم باعث شد من بروم نورماندی و ساحل اومابیس را از نزدیک ببینم. از تو چه پنهان که گریه هم کردم.
- شما فکر کنم ۴۸ ماه سابقه جبهه دارید. این مداوم بود؟
نه.
- مهمترین عملیاتی که در آن بودید کدام است؟
در عملیات فاو، بیتالمقدس، والفجر ۹ و… یک مقطع هم در گردان غواصی بودم.
- شما جمعی کدام لشکر بودید؟
اولین بار که از گیلان اعزام شدم یک گردان بودیم که به قاسم سلیمانی تحویل داده شدیم. او در آن زمان فرمانده تیپ ثارالله بود. عملیات بیتالمقدس را با او بودیم. عملیات محرم و رمضان را با بچههای هفت ولی عصر بودم. مقطعی هم در لشکر ۴۱ امام علی بودم که لشکر مهندسی بود. بعد هم قایم مقام تیپ آبی خاکی طارق شدم که کار غواصی میکرد.
- قاسم سلیمانی امروز فرمانده سپاه قدس است از او خاطرهای هم دارید؟
در پادگان دشت آزادگان بود که قرار شد به خط بزنیم. گیلانیها را به عنوان نیروهای پدافندی تعیین کردند. در این زمان آقا قاسم برای بازدید آمد و ما هم اعتراض کردیم که چرا ما را نبردید فکر کردید چون از شمال آمدهایم اهل جنگ نیستیم و… در آن زمان خط رفتن برای ما یک آرمان بود.
- در مورد گیلانیها چنین تصوری وجود داشت ؟
نه. من کمی تندروی کردم. این تصور زمانی بدتر شد که بعد از ۴۵ روز گفتند شما را میخواهیم بفرستیم گیلان چون به شما نیازی نداریم. اسلحههای ما را گرفتند. اما چند ساعت بعد دوباره ما را به خط کردند و به عملیات فرستادند. بخشی از کوشک را در همان عملیات آزاد کردیم. حاج قاسم پیام داده بود: اینم خط، حالتان جا آمد. بعد از جنگ حاج قاسم را در یک پرواز دیدم. احتمالا سال ۸۳ بود. با او احوالپرسی کردم. پرسیدم من را به خاطر دارید؟ ایشان محبت کرد و گفت ارادت دارم.اما من نتوانستم متوجه شوم که این مربوط به شناخت سیاسی سالهای اخیر است یا مربوط به آن جوان پرخاشگر که در دشت آزادگان جلوی حاج قاسم را گرفته بود.
- گیلانیها در آنجا چند نفر بودند؟
ما ۲۴ نفر بودیم.
- شما به عنوان نیروی داوطلب رفتید جبهه؟
داوطلب بودم.
- شما پیش از آن جمعی سپاه شدید؟
بله. اما به این دلیل به سپاه رفتیم که به جبهه برویم اما تشخیص دادند که به کار عقیدتی مشغول شوم. اما پس از مدتی توانستم بروم به جبهه.
- شما در جنگ بودید و بعد به فیلم سرباز رایان هم اشاره کردید. پرسشم این است که چطور آمریکاییها یک فیلم میسازند که درخشان میشود حال آنکه جنگ جهانی دوم خیلی هم جنگ میهنی نبود برایشان، اما ما هشت سال جنگیدیم و یک فیلم برای نشان دادن به جهان نداریم؟
به نظرم عوامل مختلفی دارد. یکی این است که ما از جنگ یک خاطره و کانسپت فانتزی داریم. ما از جنگ یک تصویر ماورایی ساختیم در حالی که اینگونه نیست. اما آن نسل خیلی درخشان بود. آنها اداره جنگ را برعهده داشتند. ممکن است پیش از آن جوانی هم کرده باشند و این منافاتی ندارد با اینکه به جنگ بیایند و باکری و همت و… شوند. اینها که از اسطورهها نیامده بودند. اینها بچههای همین آب و خاک بودند. یا همین حسین املاکی همشهری خودمان که در ارتفاعات حاج عمران که بمباران شیمیایی شده بود ماسک را به صورت بسیجی میزند و خودش شهید میشود. هالیوود اگر اینها را داشته باشد ابرقهرمان میسازد.
- منظور من هم همین است. چرا ما نسازیم؟
آنهایی که امروز متولی جنگ هستند به نظر من دو روز هم جنگ را تجربه نکرده،اند. آنها در توهم از جنگ صحبت میکنند. فیلم آخرین وسوسه مسیح را دیدهاید؟ این فیلم خیلی سروصدا کرد. واتیکان هم علیه آن موضع گرفت. تمام حرف کازانتزاکیس در داستان این است که مسیح یک آدم معمولی بود ولی سپس توانست مسیح شود. بگذار خاطرهای بگویم. استاد ما عبدالحسین زرینکوب در کلاس برای ما موضوعی را گفته بود. گفته بود در کنگره جهانی حافظ در شیراز در سال ۶۷ رئیس جمهور وقت هم دعوت شده بود. در آنجا نماز جماعت برگزار میشود به پیشنمازی رئیس جمهور وقت که آقای خامنهای بود و در قنوت شعری از حافظ میخواند که بسیار سروصدا میکند. سابقه نداشت کسی در قنوت شعر بخواند. از این گذشته مقالهای هم ارائه داده بودند. در این مقاله در دعوای بین شرابخواری و عرفان حافط میگوید چه اشکالی دارد که بپذیریم حافط به مقام حافظ رسیده است. یعنی یک انسان که می هم میخورده در تداوم به مقامی میرسد که لسانالغیب میشود. یعنی میتوانیم معصومیت را اکتسابی هم بدانیم. بچههای جنگ اینگونه بودند. امروز مطرح کردن فداکاری این جوانان به صورت کاریکاتوری صورت میگیرد و این تاثیر خودش را نمیگذارد. سردار حسین علایی یک بار من را در نمایشگاه مطبوعات دید و از من خواست درباره سوم خرداد مقالهای بنویسم. و خواست از کسانی بنویسم که آنجا بودند. نمیخواستم بنویسم اما پذیرفتم. چرا که در آن زمان نمیخواستم خودم را به عنوان کسی که در جبهه بود مطرح کنم. چون تصور میکنم آنهایی که در جنگ شهید شدند، به این دلیل شهید نشدند که من امروز کاسبی کنم. آنها نسخه اصیل فداکاری بودند و بعدها ما نسخه کاریکاتوری و سیاسی آن را دیدیم. نکته سوم در این مشکل هم ضعف فیلمنامهنویسی هست. نکته چهارم هم تکنیک هست. اما اگر اجازه بدهند کارگردانهای ایرانی هم خواهند ساخت.
- شاید یک مشکل دیگر هم در این باشد که برای نمونه در فیلمهای هالیوودی جنگ را چنان نشان میدهند که گویی نیازی جز جنگیدن وجود ندارد. اما در فیلم ما گاهی خیلی سطحی نشان داده میشود. دشمن به شدت زبون و ذلیل میشود خب چنین دشمن ضعیفی چرا این همه سال دوام آورد و اذیتمان کرد؟
در مورد همه آثار من این استدلال را قبول ندارم. یادمان باشد که در ایران انقلاب شده بود. ما یک رژیم سیاسی را تغییر داده بودیم. میخواستیم آزاد باشیم و سلطه ساواک و امپریالیزم جهانی را از بین ببریم. ببینید من مطالعات بسیاری روی جنگ انجام دادم. رشته من هم تاریخ است. ما اشتباهاتی داشتیم. ما خطا کردیم. ما اظهارات نامناسبی داشتیم. ما تحلیل مناسبی از منطقه نداشتیم. اما صدام از سال ۱۹۷۵ و حتی قبلتر از آن مترصد فرصت بود. اینکه بگوییم ما جنگ را کلید زدیم بی انصافی است. ما فقط با ندانم کاریها بهانه را به صدام دادیم.
- یکی از اتفاقاتی که در آن زمان افتاد این بود که نیروهای مکتبی دو دسته شدند. دسته ای در جبهه میجنگیدند و در داخل کشور هم یک سری گشتها توسط دستهای دیگر راه افتاده بود. گشتهای جندالله و ثارالله که من حتی ماشینهای سیاه و آبی رنگ برخی از این گشتها یادم هست که اغلب هم پاترول داشتند، برخی از اینها با بدحجابی برخورد میکردند. نگاه شما بچههای جبهه به این گشتها چه بود؟
اگر بخواهم صادقانه بگویم باید بگویم مثبت بود. ما در فضایی بودیم که دوستان ما شهید میشدند. بعد وقتی برمیگشتیم به شهر اگر میدیدم در شهر هیچ خبری نیست واقعا ناراحت میشدیم.
- من این مسایل را نمیگویم. من حتی یادم هست در زمان تشییع شهدا همه شهر، مغازهها را تعطیل میکردند بدون اینکه کسی به آنها چیزی بگوید. اما نیروهایی بودند که با مینیبوس میآمدند و زنهایی که موهایشان معلوم بود را سوار کرده و میبرند.
این اتفاق میافتاد؟
- بله من خودم شاهد آن بودم.
من تصور کردم منظورت گشتهای امنیتی است. من هیچ وقت اعتقاد نداشتم این روشها جواب میدهند. اما صادقانه بگویم که ما مدل انقلابی بودیم. بگذار راحت بگویم واقعا یادم نمیآید در مقابل این حرکتها مخالفتی کرده باشیم یا اصلا موضع خاصی داشته باشیم.
- شما گریه هم میکنید؟
بله.
- برای چه چیزهایی؟
فکر میکنم آدمهای اردیبهشتی احساساتی هستند. من وجدان راحتی دارم. اینکه مردها اهل گریه کردن نیستند حرف غلطی است. برخی صحنهها من را اذیت کرده است. مادرم چند روز پیش خاطرهای برایم گفت. گفت که دوستنش درگذشته و قبل از مرگ با او حرف که میزد، گفته بود دو آرزو داشتم. یکی از آرزوهایم این بود که شش تا النگو داشته باشم.
- النگو… آرزوی مشترک همه زنهای گیلک؟
آره.
- و دومی؟
آرزو داشتم خانهام به جای پرچین دیوار و در آهنی میداشت. من بعدها که به این مساله فکر کردم و به آن زن فکر کردم گریهام گرفت. ببین ما تا زمانی که مراقب روح خودمان هستیم میتوانیم گریه کنیم. وقتی روحمان آلوده شد دیگر گریه نمیکنیم. لذا بله من هنوز گریه میکنم.
- مدرسه ابتدایی شما کجا بود؟
در مدرسه نظام مافی تهران.
- راهنمایی ؟
راهنمایی و دبیرستان را در لشت نشا و رشت رفتم.
- چقدر در کودکی آزاد بودید؟
در تهران که بودم روزی یک ساعت آزاد بودم که با دوستانم داود و پرویز بازی کنم. اما وقتی به لشت نشا به خانه پدربزرگم میرفتیم دیگر آزاد بودم. بازیهای عجیبی میکردم. مثلا نجات دادن قورباغهها از دست مارها. من و دایی مسعود بازی میکردیم. ما معتقد بودیم که مار انگلیس است و قورباغه هم ما هستیم.
- و این قبل از انقلاب است.
بله سالهای ۵۱ یا ۵۲ است. با لاستیک موتور و دوچرخه هم بازی میکردیم و چیزی که هیچگاه تعطیل نمیشد فوتبال با پای برهنه بود.
- اهل شنا هم بودید؟
اگر پدرم بود نمیتوانستم. اما بارها پیش آمد که رفتیم و در رودخانه شنا کردیم. هیچ لذتی در دنیا بیشتر از این نبود.
- شما از پیانو نوازی گفتید. آیا اهل خواندن ترانه هم بودید؟
نه.
- این پرسش را برای این طرح کردم که بعدها نوحه خوانی میکردید؟
این مساله به شب عملیات بیتالمقدس برمیگردد. آن شب سیامک همسنگریام شهید شد. شعری بود که ما در سنگر برای خودمان زمزمه میکردیم. سیامک گفته بود که اگر شهید شدم این شعر را برایم بخوان. بیا ای مهربان مادر کنار سنگر من… بچهها پس از شهادت سیامک از من خواستند که این را بخوانم که با این کار بعدها گرفتار شدم. این شد که در جنگ زیارت عاشورا و دعای کمیل هم میخواندم.
- فقط در جنگ؟
نه. در رشت هم میخواندم حدود سال ۶۵.
- پاتوق شما در رشت کجا بود؟
مسجد فاطمیه.
- چه کسانی در آنجا با شما بودند؟
شهید مهرداد رحمانی، احمد یوسفی، سیفالله طهماسبی، هرمز ربانی، محمدباقر نوبخت و…
- با کدامشان هنوز رفیقید؟
خب فاصله افتاد. اما هنوز با نوبخت و طهماسبی و ربانی ارتباطی هست.
- منظورم از رفاقت واقعا رفاقت است.
بیشتر با هرمز. چون در جبهه هم با هم بودیم.
- سال ۸۸ بازداشت شدید و حدود هشتاد روز زندان بودید. این به کجا رسید؟
پرونده بسته شد.
- شما از چه میترسید؟
از پشیمانی.
- پشیمان هم شدید؟
بعضی وقتها شدم. البته جدی نبودند. اما از پشیمانی می ترسم. از راهی که در تباهی طی شود میترسم.
- شما اگر بخواهید آزاد باشید در انتخاب مسوولیت. چه مسوولیتی برای خود در نظر میگیرید؟
وزارت امور خارجه.
- ایران یعنی چه؟
سرزمین افراط و تفریط.
- هیچ وقت با خودتان شعر زمزمه میکنید؟
بله.
منبع: بنیاد باران
برچسب ها :
ناموجود- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰